سرمه واری در نظر زان خاک پا دارم هنوز
از بتان چشم نگاه آشنا دارم هنوز
گر چه صیادم به دور افکنده از ناقابلی
استخوانی بهر تکلیف هما دارم هنوز
گر چه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل
مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
کی توانم لاف زد در عشق از ضعف بدن
من که بر تن جای نقش بوریا دارم هنوز
لوح دل را شستم از سیل سرشک آیینه وار
تا نپنداری که در دل مدعا دارم هنوز