ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست