دلی نسیم به عید بهار می بندد
که پای خود به حنای غبار می بندد
جنون که هیچ ندارد به عقل ویرانی
در خرابه ندانم چکار می بندد
یکی است دوزخ کین و حصار صافدلی
چه می گشاید از اینها چکار می بندد
علاج کین سپهر است ترک طول امل
زبان خصم به افسون مار می بندد
اسیر در سر کوی تو می گشاید دل
دری به روی غم روزگار می بندد