چو نیرنگ محبت چشم ارباب نظر بندد
رگ مژگان گشاید سیل آتش در جگر بندد
چنان از تاب رشک دوستان بر خویش می پیچم
که خون غیرتم چون رشته دست نیشتر بندد
چو گل خاک شهید لعل او شادابیی دارد
غبار تربت ما راه بر آب گهر بندد
(بود) شمع بساط خاطرم بازیچه طفلی
که بال بلبل و پروانه را بر یکدگر بندد
گدازد جلوه گلزار بویان چون قبا پوشد
گشاید خاطر زنار مویان چون کمر بندد