چه شد گردیده ام حیران لبم خاموش می گردد
شب وصلت در و دیوار چشم و گوش می گردد
مروت پروری عاجز نوازی اینچنین باید
تحمل کیش می بیند تغافل کوش می گردد
چو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالان را
سخن هر دم به گرد آن لب خاموش می گردد
نه ساقی می شناسد نی صراحی نی قدح نی می
دل دیوانه من خود به خود بیهوش می گردد
گدازد سینه عاشق ز تاب دل اگر بیند
که دوزخ از پر پروانه ای خس پوش می گردد
اسیر از تیر مژگانی چنین عاجز شدم ور نه
ز تیر آه من افلاک جوشن پوش می گردد