هر دل از یاد تو مرغ چمن را زخود است
حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند
هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود
چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
می رسد از چمن آینه آشفته چو گل
می توان دید که غارتزده ناز خود است
دل ما فال تپیدن زد و در خون غلطید
برق بسمل زده شوخی پرواز خود است
برق حسن است اگر پرده اگر پرده دراست
نور این آینه زنگ خود و پرواز خود است
فکر معماری آتشکده ای دارد اسیر
از خیال ستمت خانه برانداز خود است