از هر آتشکده ای سینه فگاری پیداست
خاطر نازکی از هر سر خاری پیداست
هر دلی بتکده نقش و نگاری دارد
من و آن نقش که از چهره یاری پیداست
صیدگاه دلم آیا ورق جلوه کیست
که ز هر نقش قدم زخم شکاری پیداست
چه توان کرد که در عالم بی بال و پری
جوهر ذره ز هر مشت غباری پیداست
اضطرابم دگر از باده تمکین سرشار
شوخیش داده به خود باز قراری پیداست
می توان نقش زد افسردگی از چهره خصم
نگهش همچو غباری ز مزاری پیداست
سیرها می کنم از آینه عشق و جنون
هر طرف می نگرم باغ و بهاری پیداست
کوهساری است جنون در نظر شوق اسیر
که ز هر دامن او ابر بهاری پیداست