هر صبح دم پیغام خود گویم بزاری باد را
تا عرض حال دل کند آن سرو حوری زاد را
پیش درش افتاده ام بر خاک ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
گر رفت اشکم در زمین از تربیت های غمش
آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را
خواهم که بر بنیاد دل بنیاد صبری افکنم
عشقش بهم بر می زند دیوار این بنیاد را
تا ذکر آن لب ورد من شد در میان هر سخن
شیرین و خوب و مختصر میخوانم این اوراد را
دم زد ز آل لعل او چشمم باثبات نسب
آردگواه اندر نظر این اشک مردم زاد را
از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون
رحمی نشد بر صید خود آن دل سیه صیاد را