حالت جان مرا پیر مغان میداند
آنکه پیوسته ز پیدا و نهان میداند
همت پیر مغان را چه توان گفت؟ که او
قیمت راهبر و راهروان میداند
بهمه حال اگر نیک و اگر بد باشم
راز من از همه رو جان جهان میداند
گر چه خفتیم و نرفتیم طریقی برشاد
یار ما قصه برخیز و بران میداند
ما اگر بی خبرانیم درین ره اما
او ز احوال دل بی خبران میداند
چند گویی که: چسانی و چه حالست ترا؟
حال من گر تو ندانی،همه دان میداند
هر چه گفتیم و شنیدیم،یقینست آن یار
همه را سر بسر از نور عیان میداند
عمر بگذشت به بی حاصلی وبی خبری
دوست خود شدت عمر گذران میداند
بر سر کوی تو ساکن شود و جان بازد
قاسمی مصلحت وقت در آن میداند