عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من
صد هزاران جان فدای عید و برقندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر بکوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل بکام خود رسید
زان کرامتها چه کم؟ ای گنج بی پایان من
نیک مهجورم، مگر وصلت بفریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای کمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
کان احسانها تویی، شاباش، ای سلطان من!