تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟
که هیچ مصلحت کار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان
گدای شیوه او شد شکر بشیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت
بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »
مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان
که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!
دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر
بجان تو، که دعایی و جان آمینی