سخنی می رود، ای دوست، مسلم سخنی
که ز دستم ندهی، زافکه نیابی چو منی
قصه روی تو داریم، بهر جای که هست
سخن از روی تو گوییم بوجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چونکه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست ببحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر کرا تازه گلی هست بطرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه که : ای وا بمنی!