تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
در نقطه خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »
هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود
زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟
از کس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه درآیید درین بیشه شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار
هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم بشب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان