وقت آن شد که می ناب دهی مستانرا
خاصه من بیدل شوریده سرگردانرا
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامانرا
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
مگر از ساقی جان وا طلبم تاوانرا
در میخانه ببستند، بده جامی چند
تا بهم درشکنم این در و این دربانرا
«کل یوم هو فی شان » صفت سلطانیست
گر شوی واقف اسرار بدانی شانرا
جان من کشته آن غمزه مستانه تست
چه محل باشد در حضرت جان جانانرا
قاسمی، زاهد ما در دو گناه افتادست
می ننوشید و بسی طعنه زند مستانرا