ای چشم تو در شوخی سر فتنه دورانها
خط خوش و رخسارت رشک گل و ریحانها
از نرگس مخمورت وز زلف پریشانت
سرمست صفا دلها، آغشته غم جانها
گفتم که: نکو دانم وصف دهنت، گفتا:
در قصه جان ماندی، با دعوی عرفانها
در مسجد و می خانه هر جا که روم بینم
از درد تو زاریها وز شوق تو افغانها
گفتی: همه تیر خود بر جان تو اندازم
ای عهد شکن، باری، کو آنهمه پیمانها؟
از غایت مشتاقی باشد دل و جانم را
با جور تو راحتها، با درد تو درمانها
شوق تو ز جان من گر می طلبی شاید
چون گنج طلب کردن رسمست رویرانها
گفتی: دل قاسم را از جور بسوزانم
دل غرق خجالت شد از کثرت احسانها