به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
از عشق تو جان نمیتوان برد
وز وصل نشان نمیتوان برد
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمیتوان برد
دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمیتوان برد
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمیتوان برد
چون چشم تو پیش عارضت راه
بیتیر و کمان نمیتوان برد
گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمیتوان برد
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمیتوان برد
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمیتوان برد
بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمیتوان برد
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.