به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
میآید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی میرود
دریا و مینایی به کف صحرا و دامان در بغل
از چشم خویش ایمن نیام کاین قطرهٔ دریا نسب
دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
چون آفتاب آیینهای پوشید نتوان در بغل
گرید به حال آگهی کز غفلت نامحرمی
چون چشم اعمی کردهام آیینه پنهان در بغل
خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
وقتست چون گرد سحر خیزد گریبان در بغل
کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوا
عمریست میخواهد ترا این خانه ویران در بغل
ای کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
چشمیکهگیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.