به تارنماری گنجینه فارسی خوش آمدید. لطفا در معرفی تارنمای گنجینه فارسی ما را یاری بفرمایید
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.
کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.
توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.