گاهی به چشم لطف مه من بوبین مرا
در آتش فراق مسوز اینچنین مرا
نی قاصدی که با تو رساند پیام من
نی همدمی که با تو کند همنشین مرا
دست از ستم بکش که جفاپیشگان شهر
بی رحمیت شنیده کنند آفرین مرا
تا دامن وصال تو از دست داده ام
چون اژدها فرو برد این آستین مرا
من میوه حلاوت شاخ نزاکتم
افگنده یی به سنگ جفا بر زمین مرا
خو کرده ام به تلخی هجر تو عمرهاست
ور نه پر است هر طرف از انگبین مرا
هر جا تو می روی ز من آرام می رود
هر سوی می برد دل اندوهگین مرا
چشمت به هر کسی نگه گرم می کند
آتش فتد به داغ دل آتشین مرا
یک روز از تو گوشه چشمی ندیده ام
بیجایی کرده یی ز برای همین مرا
پهلو به خاک تیره نهادم چو سیدا
آخر برد خیال رخت بر زمین مرا