آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند
باد بهار رفت و هوای چمن نماند
تاراج کرد باد خزان اهل باغ را
در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند
بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم
آسایشی که بود مرا در وطن نماند
صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش
اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند
بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران
مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند
فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار
داغ غمت شهید تو را در کفن نماند
بستند قمریان ز چمن بار سیدا
در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند