برده در پیری دل از دستم جوان تازهای
بنده خود را خدا دادست جان تازهای
ابرو و مژگان شوخش کار یکدیگر کنند
ترکش او را بود تیر و کمان تازهای
قمریان را طوف گردن فوطه زاری شده
آمده در بوستان سرو روان تازهای
مینویسم هرشب از هجران او طومارها
میکنم هر روز انشا داستان تازهای
با تو نو دل دادهام زینهار آرامم مده
میشود خوشدل کریم از میهمان تازهای
از نی کلکم شکر ریزد به توصیف لبت
طوطیی این بوستان دارد زبان تازهای
از لب من عمرها شد میچکد آب حیات
تا گرفته بوسهام کام از دهان تازهای
چون نسیم امروز بیرون کرده از کنج قفس
بلبل ما را هوای آشیان تازهای
بر سر دست تماشا جای داده سیدا
آمده این شاخ گل از بوستان تازهای