رفتی و شوری به جان ناتوان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی