در چمن از گریه آبی بر رخ گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم