تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن
از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی
نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن
در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام
عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن
در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم
هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن
هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود
یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن
آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست
تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن
وا شود مانند بال قمریان آغوش ها
سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن
نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب
غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن
خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ
حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن
بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست
جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن