نگاه یار با من بر سر جنگ است می دانم
دل بی رحم او از آهن و سنگ است می دانم
سراغم می کند از هر کس و احوال می پرسد
سلامم می دهد این جمله نیرنگ است می دانم
نظر از ابروی ساقی و مطرب برنمی دارم
قد خم گشته همچون قامت چنگ است می دانم
مکن تکلیف سیر گلشنم ای باغبان دیگر
به دوشم این قبای نارسا تنگ است می دانم
ز اهل جاه دست مطلب خود کرده ام کوته
به پای خواهشم این کفشها تنگ است می دانم
ز گلشن گوشه ویرانه ام ای سیدا خوشتر
نوای جغد را خالی ز آهنگ است می دانم