تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن