با که روشن سازم احوال دل افگار خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش