بهر روزی آسمان کردست سرگردان مرا
مور لنگم نیست امیدی ازین دهقان مرا
از متاعم دامن افشان بگذرد نظاره گر
بس که از گرد کسادی پر بود دکان مرا
قسمت من چون هما نبود به غیر از استخوان
کرده این روزی خلاص از منت دوران مرا
می گذارم چون چراغ و آب می گردم چو شمع
هر که چون پروانه می گردد شبی مهمان مرا
تا لب نانی چو گندم روز بی من کرده اند
در گریبان چاک ها افتاده تا دامان مرا
از تبسم پسته را مغز سرآمد از دهان
وقف دندان ندامت شد لب خندان مرا
داغها چون لاله از اعضای من گل کرده است
چاک پیراهن نماید رخنه بستان مرا
گر روم بهر تماشا سوی گلشن چون نسیم
غنچه هم چون بوی سازد در بغل پنهان مرا
گشته ام خلوت نشین از تهمت عریان تنی
چاک پیراهن چو یوسف کرده در زندان مرا
چون فلاخون بسته ام سنگ ملامت بر شکم
کرده مشرف بر سر دیوانگان دوران مرا
می رود ای سیدا از دیده ام دریای خون
خار مژگان می نماید پنجه مرجان مرا