دم صبحی که در میخانه از بهر شراب آید
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید