عالم به چشم مستان چون آب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید