شمع با آتش مدارا تا قیامت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند