بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت
مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت
می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت
ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت
گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنیست
حرفی از دیوانهای دیوانهای پرسید و رفت
باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت
سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت