در گلشنی که مقدم آن گل رسیده است
از روی باغ رنگ چو شبنم پریده است
نقاش دست و بازوی خود بوسه می زند
گویا کمان ابروی او را کشیده است
ننهاده پا به خانه آئینه از حجاب
این ساده روی صورت خود را ندیده است
گل را گرفته بر در باغ ایستاده است
باد بهار آمدنش را شنیده است
هر کس نهاده پا به در اهل روزگار
بسیار همچو آبله در خون تپیده است
در باغ آرزو که نهالی نشانده یی
عمرت گذشت میوه او نارسیده است
می آمد از چمن مگر آن شوخ سیدا
مانند غنچه مرغ دلم آرمیده است