دلبر سوداگر من عزم کابل کرده است
داغم از اعضا چو شاخ ارغوان گل کرده است
می برد آغوشم از حسرت ز جا چون برگ گل
محمل خود را مگر از بال بلبل کرده است
بهر قتلم کرده با او خونم انشا نامه یی
بر کمر بربسته شمشیر و تغافل کرده است
از پریشان روزگاری ها نمی آیم برون
خاطر آشفته ام بیعت به سنبل کرده است
خیر بادش سیدا کردم نوید وصل داد
می شود معلوم در رفتن تأمل کرده است