به گلشن چون برافروزد ز می رخسار چون گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را