چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پرورده یی آتش زبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را