چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش
کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟
ز پند ناصح بی مغز ،عشق آسوده است
که بحر را نکند پرده ز بد خاموش
چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش
زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش
به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت
که زود می شود این سیل بی مدد خاموش
ز رهگذار نفس تیره می شود دلها
ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش
شکایت تو ز افلاک از درشتی توست
که خاک نرم بوددرته لگد خاموش
ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج
مرا به جنبش گهواره می کند خاموش
چنان که طفل به تدریج می شود گویا
زبان عقل به تدریج می شود خاموش
اگر نسیم دم عیسوی شود صائب
چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش