رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم