دلم ز پاسِ نفس تار میشود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار میشود، چه کنم
اگر ز دل نکشم یکدم آهِ آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار میشود، چه کنم
چو ابر منعِ من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار میشود، چه کنم
بهدردساختنِ من ز بیعلاجی نیست
دمِ مسیح به من بار میشود، چه کنم
ز حرفِ حق لب از آن بستهام که چون منصور
حدیثِ راست مرا دار میشود، چه کنم
اگر ز دل سخنِ راست بر زبان آرم
پیِ گزیدنِ من مار میشود، چه کنم
ز دوستان گلهٔ من ز تنگظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار میشود، چه کنم
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوتِ من
ز نازکی به دلم بار میشود، چه کنم
بر آبگینهٔ من بار نیست خاکستر
ز روشنی دلِ من تار میشود، چه کنم
توان به دستودل از روی یار گل چیدن
مرا که دستودل از کار میشود، چه کنم
گرفتم این که حیا رخصتِ تماشا دارد
نگاه پردهٔ دیدار میشود، چه کنم
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دلِ چو آینهام تار میشود، چه کنم
نفسدرازیِ من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار میشود، چه کنم