امشب به آه سرد ره خواب می زدم
در کوی یار، سیر چو مهتاب می زدم
در جام دیده پاره دل می گداختم
جولانگه خیال ترا آب می زدم
مژگان به هم رساندنم از بیغمی نبود
هر لحظه نیشتر به رگ خواب می زدم
فکر دهان تنگ توام داشت در میان
تا صبح بی پیاله می ناب می زدم
چون موج، سینه بر دل دریای پر خطر
از اشتیاق گوهر نایاب می زدم
تا صبح بود صحبت من گرم با خیال
بر یاد شمع سینه به مهتاب می زدم
از شغل گریه مطلب دیگر نداشتم
آبی به روی بخت گرانخواب می زدم
سنگ از تپیدن دل بیتاب خویشتن
تا صبحدم به سینه محراب می زدم
می شد چو نقطه دایره حیرتم وسیع
چندان که سیر و دور چو گرداب می زدم
از ضعف اگر چه بال پریدن نداشت چشم
فال مراد دیدن احباب می زدم
صائب نبود بی سببی اضطراب من
دامن به آتش دل بیتاب می زدم