تا واله نظاره آن ماهپاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم