پرتو مه را قیاس از نور انجم می کنم
در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم
نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من
خشت را آواره ازبالای این خم می کنم
خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق
ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم
تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر بی برند
داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم
مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم
آب در مد نظر دارم تیمم می کنم
چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت
من که از نور شراری دست و پا گم می کنم
مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان
همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم
ازور گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت
خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم
هرزه خندی شیوه من نیست چون گلهای باغ
می برم سر در گریبان و تبسم می کنم
این جواب ان غزل صائب که می گوید فصیح
می روم در آتش و از دود پی گم می کنم