ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم
به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم
درین قلمرو آفت ز ناتوانیها
به هر کجا که نشستم خط غبار شدم
تو شاد باش که من همچو غنچه تصویر
خجل ز آمدن و رفتن بهار شدم
ز وحشتی که نکردند آهوان از من
به آشنایی لیلی امیدوار شدم
همان چو گرد یتیمی فزود قیمت من
ز بردباری خود گر چه خاکسار شدم
نمانده بود ز دل جز غبار افسوسی
ز خواب بیخبریها چو هوشیار شدم
همان ز سوزن کوته نظر در آزارم
اگر چه همچو مسیحا فلک سوارشدم
چه حاجت است به آغوش همچو موج مرا
چنین که محو در آن بحر بیکنار شدم
به پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشم
ز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدم
به گنج راه نبردم درین خراب آباد
اگر چه همچو زبان در دهان مار شدم
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
مرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدم
ز اختیار مزن دم درین جهان صائب
که من ز راه ادب صاحب اختیار شدم