رفت آن روز که دامان بهار از دستم
رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
لله الحمد نرفته است کنار از دستم
به سبکدستی من نیست کس از جانبازان
می جهد خرده جان همچو شرار از دستم
می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم
که به یکبار رود دام و شکار از دستم
از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر
چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم
خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار
رفته هر چند که گیرایی کار از دستم
توتیا می شود آیینه ز جان سختی من
سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم
تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا
رفت سر رشته آرام و قرار از دستم
صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک
سینه موری اگر گشت فگار از دستم