چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم