دل اسیر طره عنبرفشانش چون کنم
با دل مجروح با مشکین سنانش چون کنم
می چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه
بوسه بر رخساره چون ارغوانش چون کنم
تیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جست
سینه خود را هدف پیش کمانش چون کنم
چشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده است
همزبانی با نگاه نکته دانش چون کنم
حرف نتواند بر آورد از دهانش سر برون
من درین فکرم زبان را در دهانش چون کنم
آب شد بال سمندر از فروغ عارضش
پرده های دیده را آیینه دانش چون کنم
ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت
حیرتی دارم که با موی میانش چون کنم
تا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغل
پیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنم
چشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف او
من به این یک دل به زلف دلستانش چون کنم
خون ز فریادم چکید و در به رویم وانکرد
با دل سنگین گوش باغبانش چون کنم
صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند
با زبان خامه آتش فشانش چون کنم؟