در زلف تو آویخت دل از قید علایق
سررشته پیوند بود تاب موافق
پهلو به حیات ابدی می زند آن زلف
این است سوادی که به اصل است مطابق
از عشق شکایت گنه حوصله ماست
باکودک بدخو چه کند دایه مشفق؟
دیگر نشود جمع به شیرازه محشر
هردل که پریشان شود ازناله عاشق
همت ز دل وعرض تجمل بود ازدست
منت ز خلایق بود و رزق ز خالق
ای سرو مزن باقد او لاف رعونت
کاین جامه به هر بی سرو پانیست موافق
آگاه ز عیب و هنر خویش نگردد
تاچشم نپوشد کسی ازعیب خلایق
نشگفت اگر ازتیغ تو وا شد دل صائب
جان تازه کند صحبت یاران موافق