بترانه ی ندیمان نتوان ربود ما را
چو بود غم تو در دل زطرب چه سود ما را
بنما رخ و هماندان که نماند کس بعالم
چه کسیم ما که باشد عدم و وجود ما را
بنوید آب حیوان دل مرده باز ماند
تو زعمر و حسن برخور که هوس غنود ما را
مشکن عیار عاشق بقیاس فهم دشمن
بدو نیک ما چه داند که نیازمود ما را
بنظاره ی تو دود از دل عاشقان برامد
چو سپند سوخت اکنون چه غم از حسود ما را
سر فتنه داشت امشب خود ما رقیب و رنی
بشراب و ساقی کس طمعی نبود ما را
چو نوای نی فغانی دم جان گداز دارد
که در آتش محبت فگند چو عود ما را