نه خوی نازکت از غیر دیگرگون شود روزی
نه این رشک از دل پر خون من بیرون شود روزی
باندک گرمی اغیار دشمن گشته یی با من
معاذ الله اگر این دوستی افزون شود روزی
ببزمت داشتم جامی بصد شادی ندانستم
که از چشم بدم این باده در دل خون شود روزی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی خوشدلم تا چون شود روزی
بچشم کم مبین ای عیبجو اشک نیاز من
که اندک اندک این آب تنک جیحون شود روزی
بمردن هم ندارد رستگاری عاشق مسکین
دلا این نکته ات معلوم از مجنون شود روزی
کند قتل محبان در لباس آن ترک و می ترسم
کزین خونهای پنهان دامنش گلگون شود روزی
ز بیم یار نفرین رقیبم بر زبان آمد
فغانی این دعا شاید که بر گردون شود روزی