گر بگویم بتو ای مه که چه زیبنده ی نازی
رخ بر افروزی و از عشوه و نازم بگدازی
گر بدانی که چه خوبست خطت بر ورق گل
یکنفس آینه از پیش نظر دور نسازی
کشته و مرده ی آنم که برعنایی و شوخی
نرگس از سرمه سیه سازی و سنبل بطرازی
آفتابی و منت ذره ی خورشید پرستم
آه اگر بر سرم آیی ز پی بنده نوازی
تا کی از آینه ی همنفسان زنگ زدودن
ما در آب و عرق از رشک و تو در خنده ی نازی
روز کوتاه حیاتم سیه از هجر وز امید
چشم دارم که شب وصل نهد رو بدرازی
کشته افتاده فغانی ز کمین ساختن تو
صید در خون جگر غرق و تو مشغول ببازی